مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

موس کامییوتر درست شد

حالا می تونم با آرامش تایپ کنم چهارشنبه 11 مرداد مهیارو بردیم واسه واکسن 1 سالگی   خدا رو شکر  اصلا اذیت نشد البته به ما گفتن احتمالا یه هفته بعد تب کنه یا بدنش بیرون بریزه . ما هم یه هفته صبر کردیم و خدا شکر مشکلی پیش نیومد واسه همین چهارشنبه 18 مرداد تصمیم گرفتیم شب راه بیفتیم و بریم مشهد (تو پست بعدی عکس های مشهد می زارم ) فقط یه مشکل کوچولو پیش اومده : پرونده مهیار تو مرکز بهداشت باطل شد  ما مهیارو واسه چکاب می بریم دکتر متخصص و دیگه نیازی نمی دیدم برم مرکز بهداشت . اونا هم زحمت کشیدن و به همین دلیل پرونده مهیارو باطل کردن . راستش یه کم ناراحت شدم چون من از ...
28 مرداد 1392

سفر به سرعین

       دوشنبه 31/04/1392 من و امین و مهیار جون دل و به دریا زدیم و یه سفر چند روزه رفتیم سمت اردبیل حالا برو ادامه مطلب تا یه عالمه عکس خوشمل از این چند روز ببینی   مهیار عاشق گاز گرفتنه . مخصوصا شصت پای من .    باور کنین وقتی نشستم یا دراز کشیدم ،مهیار میاد دور و برم مضطرب میشم و سریع خودمو جمع و جور میکنم . اینجام احتمالا چون پای من تو کفشه به دماغ خرس بد بخت گیر داده       پارک جنگلی سورتمه  مهیار داره فوت کردن یاد میگیره  اومدم غذاشو تو ماشین بدم اینقدر وول خورد که با مژه رفت تو ظرف ماست  پارک قشنگی...
14 مرداد 1392

گذر زمان

 از وقتی که یه دختر کوچولو بودم مثل همه خانم کوچولوها رویاهای قشنگی داشتم ( البته من گاهی نگرانی هایی هم قاطی رویاهام میشد مثل ترس از دست دادن مادرم ) گاهی تو خیالم یه خانوم معلم میشدم . و چون بچه درسخونی نبودم و به نظرم معلم ها آدم های  بد اخلاقی میومدن . من هم الگو پرداری میکردم .  اگه کسی تو کلاسم مشق ننوشته بود ، از کلاس بیرونش می کردم و........... ( بچه درس نخون های دهه 60 می دونن جای این نقطه چین ها چی بزارن ) دست همه معلم های دلسوز رو می بوسم به خصوص خانم یزدانمهر که فقط وقتی از دستم واقعا عاصی میشد ، منو بیرون میکرد ،نه هر زمانی که .........
11 مرداد 1392

پسرم یک ساله شده

     ششم مرداد سال هزارو سیصد و نود ویک یه فرشته کوچولو از آسمون افتاد تو بغل ما و زمینی شد ١ ساله که شاهزاده کوچولوی آسمونا شده شاهزاده قلبمون         پسر نازنین ما تولد یک سالگیت مبارک       امسال تولد گل پسری با شبهای قدر مصادف شد براش برنامه داریم بعد از این شبها یه کیک خوشگل تهیه کنیم و ببریمش آتلیه ...
7 مرداد 1392

بفرمایید عکس

جمعه 21/04/1392 جاده لواسانات من و امین و پسری یه روز خوب رو سپری کردیم و حسابی بهمون خوش گذشت   واسه دیدن بقیه عکس ها یه توک پا برو   ادامه مطلب      مهیار در حال خوردن  بچه یه کم زیادی معده گشاد کرده بود پفک   البته خوشبختانه فقط بازی میکرد با پفک   گوجه فرنگی و جوجه   بلال   ماست به مقدار زیاد       اینم باران دوستشه که تو رودخونه با هم دوست شدن       پسری حسابی بازی کرد آب بازی ،خاک بازی ،سنگ بازی ،از سر و کول ما بالا رف...
28 تير 1392

مزاحم تلفني

  چهارشنبه ٠٤/١٩ امين زود اومد خونه و رفت تو اتاق يكم بخوابه من و جو جو هم تو پذيرايي نشسته بوديم و من وظيفه خطير آروم نگه داشتن مهيارو  به عهده داشتم  يه خورده باهاش آروم بازي كردم و بعد گوشي منو گرفت تا الو كنه . گوشي رو گرفته بود دم گوشش و همينجوري داشت از خودش صدا در مياورد كه يهويي ديدم صداي يه آقايي هم از اونطرف خط مياد سريع گوشي رو گرفتم ديدم از طريق تماس اضطراري گوشي من به ١١٠ زنگ زده يعني نميدونين با چه خجالتي من عذر خواهي كردم الانم كه دارم اين پستو مي ذارم با گوشي مامانم به يكي از همكاراش زنگ زده بود جوجوي من تا حالا چند بار اینکارو کرده البته فقط به باباش زنگ زده بود اما حالا داره روابط اج...
22 تير 1392

اولین قدمهای پسرم

مهیار جون اولین قدمهاشو در روز پنج شنبه 13 تیر ماه 1392 در سن 11 ماه و شش روزگی   برداشت و ما رو کلی ذوق زده کرد البته فقط دو قدم رفت و فرداش هم سه قدم به نظر من این یکی از قشنگترین مراحل رشدش بود چند روزی بود که از یه دستش می گرفتم و تو خونه راه می بردمش تا بهتر یاد بگیره تعادلشو حفظ کنه زبل خان همش دنبال یه جا می گشت که اون یکی  دستشو بگیره وقتی مهیار دستش تو دستامه و با تردید و ترس پاهاشو حرکت می ده تا راه بره به حرکت پاهای خودم نگاه میکنم انگار از اول بلد بودم راه برم  و هیچ ترس و تردیدی وجود نداشته     ...
18 تير 1392

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

این چند روزی مهیار حسابی دور و برش شلوغه و کلی داره خوش میگذرونه    یه عالمه شیطونی هم یاد گرفته که باید تو یه پست جدا براتون بنویسم نمی دونم یهو سر یازده ماهگی کلی تغییر کرد    باورم نمیشه اینقدر داره تند تند بزرگ میشه  نکنه یه روزی دلم واسه این روزاش تنگ بشه و غصه بخورم باید حسابی این روزها از نی نی داشتن لذت ببرم حالا اگه زحمتی نیست تشریف ببرین ادامه مطلب تا چند تا عکسی که براتون گذاشتم ببینین    جمعه  هفتم تیر ١٣٩٢ پارک شهر که واقعا پارک قشنگی بود بر خلاف تصور من    اینجا داشت با دقت به پرنده ها نگاه میکرد  الانم از پارک اومدیم بیرون...
13 تير 1392

دلم گرفته

اینروزا دلم گرفته  داداشیم داره برای ادامه تحصیل از پیشمون میره  حداقل واسه پنج سال     شمارش معکوس شروع شده  وقتی آبان ماه این وبلاگو ایجاد کردم علی بهم گفت خیلی خوبه چون وقتی ازتون دور بشم بازم میتونم مهیارو ببینم اما باورم نمی شد اینقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود واسش خیلی خوشحالم چون داره با هدف زندگی می کنه اما واسه خودم ناراحتم چون دوری ازش برام سخته دوشنبه خونه مامان بودم واسه سربازی اقدام کرده 45 روز دوره آموزشی و بعدش هم   بای بای   رفت موهاشو کوتاه کرد  مهیار همش نگاش میکرد . حتما بچم با خودش فکر میکرده این چرا اینجو...
6 تير 1392