مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

پست ثابت

به وبلاگ مهیار کوچولو و مامان سوده خوش اومدین

شاهزاده کوچولو

شاهزاده کوچولوی من داره تند تند بزرگ میشه و هر چند یکبار منو با خصوصیات جدیدش با خواسته های جدیدش با متفاوت شدن سلیقه هاش سوپرایز میکنه ولی یه چیزی انگار ثابت مونده یه حس خاص بین ما دوتا یه حس خوب که هر رو قوی تر میشه پسرک من ؛،یه مرد کنار منه یه حمایت خاص یه توجه تمام نشدنی مردانه مامان سوده لاک ناخنتو عوض کن خوب نیست این که زدی مامان سوده مبارکه لباس قشنگ خرییییدی ؟ مامان سوده سرت درد میکنه واست ژلوفن بیارم ؟ مامان سوده داری میای جشن مهد من اون مانتو آبی و سرخابی رو بپوش خوشگل میشی مامان سوده قهرم چرا موهانو سیاااه کردی ؟ مامانی با هم یه فیلم خوب ببینیم ؟ مامانی ...........................مامانی بهانه ی...
5 آبان 1397

اول مهر 1397

  اولین روز مدرسه اش تضاد احساسمو نمتونم بگم  هم ذوق زده بودم هم استرس داشتم بدترین جاش اینه که باید کنترل کنی خودتو مهیار رفت تو حیاط مدرسه واسه صف صبحگاه و دل منو هم با خودش کند و برد     پسرکم  رو به خانم محمدی عزیز سپردم ،دل من آرومه با تجربه ای که ایشون دارند مطمئنم که مهیار روزهای خوبی رو پشت سر میزاره     پسرکم در چنین روزی برایت آرزویی مادرانه دارم برایت آرزو نمیکنم که مدارج بالا کسب کنی یا دانشگاه ببینمت یا در لباس دامادی آرزویم شاد زیستنت است و احساس خوشبختی و رضایت از زندگی تو هرررررچه بااااشی بالا یا پایین ،کم یا زیاد اگر رضایت داشته ...
30 مهر 1397

اولین روز مدرسه

پسرم کلاس اولی شد 31 شهریور یه جلسه توجیهی برای والدین و بچه ها گذاشته بودن ،که دو تایی رفتیم مدرسه به بچه ها هدیه دادن و ... و کلی از مهیاری عکس انداختم                       مهیار تو نگاهش یه استرس خاصی بو با وجود اینکه خیلی راحت محیط مدرسه رو پذیرفت اما نگرانی درونش برام قابل لمس بود  .... یه جاهایی انگار کاری از دستم بر نمیاد مهیار باید مواجه بشه و من باید مواجه بشم امیدوارم بتونم براش مامان خوبی باشم و تو بحران های کوچیک و بزرگی که داره بهش احساس امنیت بدم     &nb...
30 مهر 1397

فارغ التحصیلی

بچه ام از پیش دبستانی فارغ التحصیل شد یعنی خودش یه جوری میگفت من فااااارغ التحصیل شدم که انگااااار شاخ آغا غوله رو شکسته یه کل کلی بین بچه های مهد و پیش دبستان بود که مثلا اینا بزرگترن و ...... اگه  یه وقت از دهنم در میومد اشتباهی میگفتم مهیار میره مهد،سریع اصلاحش میکرد و میگفت پیییش دبستانی نه مهد   این یکی از اردوهاشونه کلی عکس از زمان پیش دبستانی مهیار داشتم که فعلا در دسترس نیست در اولن فرصت ویرایش میکنم   ...
30 مهر 1397

روزانه های من و مهیاری

سلاااااااااااام سلام صد تا سلام پسر کلاس اولی من کلی تغییر کرده منم احساس میکنم بهش وابسته تر شدم نمیدونم چرا ؟ ولی یه حسه انگار بیشتر مامان شدم یه وقتایی وسط روز دلم پر میکشه برم جلو مدرسه و ببینمش ولی خودمو کنترل میکنم هر روز ساعت 12 تعطیل میشه و با سرویس میره after school و اونجا در کنار یه مربی مشق هاشو مینویسه     و بعد از ظهر میرم دنبالش و میریم پارک یا خونه یا کافی شاپ یا خونه مامانم یه بار تو کافی شاپ بهش گفتم اینجا مخصوص حرفای دو نفره اس گفت یعنی چی باید بگیم ؟ گفتم آدمایی که با هم حرف دارن و به حرف زدن با هم علاقه دارن میان اینجا و قهوه میخورن و وقت میگزرونن کنار هم عاقاااااااا...
29 مهر 1397

بعد از مدت ها ،یه اولین از پسری 😉

یه وقتایی ،یه جاهایی ، باید بشینی و با خودت حساب و کتاب کنی ببینی چند چندی ؟ صبح که بیدار میشی و از خونه میزنی بیرون ،هدفت چیه ؟؟ به کجاهاش رسیدی ؟ یه وقتایی احساس میکنم اهدافم خیلی بزرگتر از توانائیهامه دارم لاک پشتی میرم جلو کی برسم؟ خدا میدونه تلاشم برام مهمه و چیزهایی که تو راه رسیدن به دست میارم . فقط یه وقتایی ،یه جاهایی،میترسم . نکنه چشمامو باز کنمو ببینم لحظه هام بی قیمت از دستم رفته . نکنه مهیار کنارم قد کشیده باشه و من باهاش به اندازه کافی بچگی نکرده باشم 🤔 دیشب با مهیار اولین کلکسیون زندگیشو چیدم چه حس خوبی داشت عروسکای ریزه و میزه ای که پسرم در طول چند ماه خریده بود . و حالا یه جعبه پر...
14 مرداد 1396

گالری عکسای مامان سوده 3

سفره ی هفت سینمون که مهیار خیییییلی واسه چیدنش ذوق داشت و یه سری وسایلشو دقیقه ی نود زیر بارون خرید کردم یه عجله ای شبیه همون عجله های شیرینی که بعضی وقتا دلت واسه استرسش تنگ میشه تمام ایام تعطیل موندیم تهران و هر روز یه جا رفتیم ددر من تعطیلات نوروز و این مدلی میپسندم استراحت و گردش و آرامش ...
7 مرداد 1396

گالری عکسای گوشی مامان سوده 2

یه سری دیگه از عکسایی که دلم میخواست از مهیاری اینجا بمونه تو پستای بعدی تولداشو میزارم امروز تولد پنج سالگی پسرم بود ولی ما بهش نگفتیم ،چون قراره 18مرداد به روی خودمون بیاریم الان تو اتاقش تو تاریکی دارم پست میزارم اونم مثلا قراره بخوابه 🙄🙄🙄🙄 میگه مامانی مذارکه یعنی چی ؟؟؟؟ گفتم یعنی صحبت کردن در مورد یه موضوعی دقت کنید مذارکه امشب داشتم براش قصه میگفتم و کاملا بی حوصله بودم . یهویی تو تاریکی اتاقش چشمم افتاد تو چشماش چقدر کنجکاوانه نگاهم میکرد بهترین و طلایی ترین لحظه های زندگیش چرا باید با بیحوصلگی و بی زم...
6 مرداد 1396