مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

واکسن دو ماهگی

   شازده کوچولومونو بردیم درمانگاه شهرداری ابتدای بلوار اشرفی اصفهانی تا واکسن بزنیم . پسر گلم شب قبل ساعت ٣٠/١شب خوابید ی و تا ٧ صبح بیدار نشد ی و من هم چون عادت داشتم که هر شب چند بار با صدات بیدار بشم ، صبح وقتی بید ار شدم و دیدم هوا روشنه تعجب کردم  باورم نمیشد که گل پسر شکمو واسه شیر خوردن بیدار نشده.     تو درمانگاه اول برات تشکیل پرونده دادن بعد قد و وزن و دور سرت رو گرفتن . قدت نرما ل بود و وزن و دور سرت بالاتر از نرمال خدا رو شکر که پسرم رشدش خوبه . بعد رفتیم تو یه اتاق رو تخت گذاشتمت پرستار بهت قطره خوراکی فلج اطفال داد فکر کنم خوشت اومده بود چون وقتی پرستار رفت کنار با چ...
1 مهر 1392

موس کامییوتر درست شد

حالا می تونم با آرامش تایپ کنم چهارشنبه 11 مرداد مهیارو بردیم واسه واکسن 1 سالگی   خدا رو شکر  اصلا اذیت نشد البته به ما گفتن احتمالا یه هفته بعد تب کنه یا بدنش بیرون بریزه . ما هم یه هفته صبر کردیم و خدا شکر مشکلی پیش نیومد واسه همین چهارشنبه 18 مرداد تصمیم گرفتیم شب راه بیفتیم و بریم مشهد (تو پست بعدی عکس های مشهد می زارم ) فقط یه مشکل کوچولو پیش اومده : پرونده مهیار تو مرکز بهداشت باطل شد  ما مهیارو واسه چکاب می بریم دکتر متخصص و دیگه نیازی نمی دیدم برم مرکز بهداشت . اونا هم زحمت کشیدن و به همین دلیل پرونده مهیارو باطل کردن . راستش یه کم ناراحت شدم چون من از ...
28 مرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

شنبه 14/11/1391 پسرمو بردیم واسه واکسن 6 ماهگی     صبح زود بیدار شدیم با خودم فکر می کردم روز سختی رو در پیش دارم .بهش قطره استامینوفن دادیم بعدش هم پیش به سوی درمانگاه شهرداری . خوش حال بود و می خندید مثل همیشه که می بریمش ددر . اما طفلی بی خبر بود که ددر خبری نیست . تصمیم گرفتیم اگه امروز حالش خوب بود شب بعد از خرید بریم ددر . وقتی بردیم تو اتاق واکسن ،با دقت به همه جا نگاه می کرد که خانوم پرستار با یه آمپول خوشگل اومد بالای سرش و به سرعت یکی از واکسن ها رو زد اونقدر به سرعت که خود مهیار دیر فهمید چی شد اولش یه خورده خیره نگاه کرد و بعد زد زیر گریه و در عرض چند ثانیه جیغ های بنفش و گریه های بلند در...
21 بهمن 1391

واکسن 4 ماهگی

گل پسری مریض بود به خاطر همین چند روز دیر تر واکسنشو زدیم. شنبه 11/09/1391 با خاله معصومه و مامانی رفتیم درمانگاه . اول قد و وزن پسرم رو گرفتن قدش عالی ولی وزنش یه کوچولو کم شده بود و منو غصه دار کرد. بیشتر به خاطر این ناراحت شدم که نمی دونستم سرما خوردگیش ممکنه اینقدر ضعیفش کنه . ولی اشکال نداره من و بابا امین دوباره تلاش می کنیم تا تپلی هاش برگرده . دم در اتاق واکسن منتظر بودیم نی نی ها همه خوشحال می رفتن تو اتاق      و ناراحت میومدن بیرون   .  مهیار کوچولو هم مثل همه با گریه از اتاق بیرون اومد و رفتیم خونه. عزیزم این ماه واست با جزییات ننوشتم . یه وقت فکر نکنی خاله ام پیشم بود...
16 آذر 1391
1