مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

شاهزاده کوچولو

شاهزاده کوچولوی من داره تند تند بزرگ میشه و هر چند یکبار منو با خصوصیات جدیدش با خواسته های جدیدش با متفاوت شدن سلیقه هاش سوپرایز میکنه ولی یه چیزی انگار ثابت مونده یه حس خاص بین ما دوتا یه حس خوب که هر رو قوی تر میشه پسرک من ؛،یه مرد کنار منه یه حمایت خاص یه توجه تمام نشدنی مردانه مامان سوده لاک ناخنتو عوض کن خوب نیست این که زدی مامان سوده مبارکه لباس قشنگ خرییییدی ؟ مامان سوده سرت درد میکنه واست ژلوفن بیارم ؟ مامان سوده داری میای جشن مهد من اون مانتو آبی و سرخابی رو بپوش خوشگل میشی مامان سوده قهرم چرا موهانو سیاااه کردی ؟ مامانی با هم یه فیلم خوب ببینیم ؟ مامانی ...........................مامانی بهانه ی...
5 آبان 1397

اولین روز مدرسه

پسرم کلاس اولی شد 31 شهریور یه جلسه توجیهی برای والدین و بچه ها گذاشته بودن ،که دو تایی رفتیم مدرسه به بچه ها هدیه دادن و ... و کلی از مهیاری عکس انداختم                       مهیار تو نگاهش یه استرس خاصی بو با وجود اینکه خیلی راحت محیط مدرسه رو پذیرفت اما نگرانی درونش برام قابل لمس بود  .... یه جاهایی انگار کاری از دستم بر نمیاد مهیار باید مواجه بشه و من باید مواجه بشم امیدوارم بتونم براش مامان خوبی باشم و تو بحران های کوچیک و بزرگی که داره بهش احساس امنیت بدم     &nb...
30 مهر 1397

فارغ التحصیلی

بچه ام از پیش دبستانی فارغ التحصیل شد یعنی خودش یه جوری میگفت من فااااارغ التحصیل شدم که انگااااار شاخ آغا غوله رو شکسته یه کل کلی بین بچه های مهد و پیش دبستان بود که مثلا اینا بزرگترن و ...... اگه  یه وقت از دهنم در میومد اشتباهی میگفتم مهیار میره مهد،سریع اصلاحش میکرد و میگفت پیییش دبستانی نه مهد   این یکی از اردوهاشونه کلی عکس از زمان پیش دبستانی مهیار داشتم که فعلا در دسترس نیست در اولن فرصت ویرایش میکنم   ...
30 مهر 1397

روزانه های من و مهیاری

سلاااااااااااام سلام صد تا سلام پسر کلاس اولی من کلی تغییر کرده منم احساس میکنم بهش وابسته تر شدم نمیدونم چرا ؟ ولی یه حسه انگار بیشتر مامان شدم یه وقتایی وسط روز دلم پر میکشه برم جلو مدرسه و ببینمش ولی خودمو کنترل میکنم هر روز ساعت 12 تعطیل میشه و با سرویس میره after school و اونجا در کنار یه مربی مشق هاشو مینویسه     و بعد از ظهر میرم دنبالش و میریم پارک یا خونه یا کافی شاپ یا خونه مامانم یه بار تو کافی شاپ بهش گفتم اینجا مخصوص حرفای دو نفره اس گفت یعنی چی باید بگیم ؟ گفتم آدمایی که با هم حرف دارن و به حرف زدن با هم علاقه دارن میان اینجا و قهوه میخورن و وقت میگزرونن کنار هم عاقاااااااا...
29 مهر 1397

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام

من اومدم دوباره نه اینکه خیییلی وقته پست نزاشتم اومدم ببینم یادم نرفته باشه مدل تایپ کردن تو نی نی وبلاگ وااااای که دلم پر میزنه واسه اینجا مهیار سه ساله شد مامان سوده واسش ثبت نکرد این روزا حسابی درگیر کار شدم هر روز با مهیار میام سر کار هوام که حساااابی گرم. ولی خدا رو شکرمهیار خیلی باهام همکاری میکنه یه وقتایی که میبینم کارم زیاد نیست ، میمونیم خونه و از خونه انجام میدم کارامو تو دفتر هم واسه اش پرستار گرفتم تا کنار خودم ازش مراقبت کنه منم به کارام برسم خدا رو شکر پرستارشو دوس داره یه وقتایی واسه بازی به منم ترجیح میدش کلی بزرگ شده پسرم حرفاشم بزرگ شده به زودی بر میگردم  فعلا باااااای   ...
15 شهريور 1394

سفر به شیراز و بوشهر

جمعه 25 مهر ماه سه تایی کوله بارمونو بستیم و رفتیم سفر         یه عالمه بهمون خوش گذشت و استراحت کردیم           مهیار هم حسابی اون چند روز بازی و شیطونی کرد .         جمعه ظهر راه افتادیم و شب قرار بود اصفهان بخوابیم طبق معمول امین از قبل برای هر روز سفرمون برنامه ریزی داشت و تو شهرهایی که قرار بود بمونیم جا رزو کرده بود. واسه همین خیلی راحت بودیم     اصفهان هم فقط همون شب موندیم       بعد از شام رفتیم م...
22 آذر 1393

سوده غرغرو

  سلام سلام من یه مامان خسته ام الانم اومدم یه کم غر بزنم برم با یه پسر شیطون میرم سر کار تو محل کار هم در خدمت پسری هستم بعد میرسم خونه در حد تماشای دوتا کلیپ باب اسفنجی کنار گل پسری استراحت میکنم دوباره تغییر وظیفه میدم از یه خانوم کارمند به یه خانم خونه دار البته ناگفته نمونه که امین وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااقعا کمکم میکنه دیگه توضیح نمیدم چقدر کمکمه امین جون . اون واقعا که نوشتم خودش واضحه دیگه خیلی خسته میشما اما خوشحالم که کارمو دوباره شروع کردم . احساس خوبی دارم کلا یه دلیل بزرگ خستگی زیادم اینه که این روزا مهیار خیلی به من و...
6 آذر 1393

قرار وبلاگی دونفره + قلدری های پسر کوچولوی من

  شنبه 12 مهر با سعیده جون قرار گذاشتیم بچه ها رو ببریم خونه ی بازی مجتمع بوستان       مهیار دیگه حسابی یاد گرفته تو بازی با بچه ها از حقش دفاع کنه البته یه کم زیادی فک کنم آموزش دیده بچه ام از اونور بوم افتاده آخه الان دیگه با قلدری در برابر بچه ها به خواسته هاش میرسه       از لحظه ای که وارد سالن بازی شدیم عین فرفره بود تو یه چشم به هم زدن غیبش میزد دفعه های قبل باید دنبالش راه میرفتم تا بچه های بزرگتر اذیتش نکنن .ایندفعه همش حواسم بود بچه های مردم از مهیار کتک نخورن   فقط می دویید و تو هر قسمتی یه لحظه می موند دوباره قسمت ب...
16 آبان 1393