مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

8 دی ماه پنجمین سالگرد عقد من و بابا امین

پنج سال پیش یه همچین روزی من و بابا امین صبح زود رفتیم حرم امام رضا یه زیارت دو نفره  و با هم قول و قرار هایی گذاشتیم. برف می یومد هواخیلی سرد بود اونقدر که شب گلهای ماشین عروس تا برسیم تالار یخ زده بودن سر سفره عقد وقتی برای بار اول عاقد گفت آیا وکیلم ؟ خاله معصومه کنارم واستاده بودو از اونجایی  که حواسش به همه چی جمع بود یه کم خودشو خم کرد طوری که دیگران متوجه نشن و من صداشو بشنوم گفت : واستا بار سوم بشه الان نگی خاله جون .گفتم می دونم     دفعه سوم من گفتم بله و مسیر جدیدی تو زندگیم شروع شد اون روزها فکر می کردم قشنگترین روزهای زندگی مو می گذرونم اما الان که پنج سال گذشته وقتی بر ...
14 دی 1391

این روزهای ما

یک هفته ای هست هر روز صبح که از خواب بیدار می شیم تا دو سه ساعت برنامه ها داریم گل پسری غلت می زنه و سعی میکنه بخزه و بعد از دو یا سه تا خزیدن شروع می کنه به جیغ کشیدن باید بدو بیام و برگردونمش . تازه داشتم فکر می کردم که چی کار کنم از عادت بغلی در بیاد که  از من زرنگ تر بود و یه پروژه جدید رو شروع کرد. حالا دیگه کارم در اومده . همش باید حواسم  باشه وگرنه سرشو فشار می ده به زمین و گریه می کنه راستش یه کم کارم زیاد شده دیگه اصلا  نمیشه تنهاش گذاشت یه بار تصمیم گرفتم تو کریر بذارمش تا یه کم به کارام برسم که شروع کرد با حرکت کمر و پاها خودش رو تا نصفه کشید بیرون . منم کلی از این حرکتش فیلم گرفتم و اصلا...
27 آذر 1391

پسر گلم این چه کاری بود که کردی

با خاله معصومه داشتیم اولین هاتو می خوندیم (خاطره روزی که جیش کردی و من شستمت ) که خاله پرده از رازی برداشت .آخه عزیزم چرا با آبروی من بازی می کنی ؟  همون شب خونه دایی سعید هم خجالتمون دادی و خاله به خاطر اینکه من ناراحت نشم ، چیزی بهم نگفته بود.خاله جون میگه بلافاصله تا پوشکت باز شد دسته گل به آب دادی . ...
12 آذر 1391

پسرمون تایپیست شده!!!!!!!!

چند روزی بود که با هم پای کامپیوتر می نشستیم . خوشبختانه چیزی که خیلی توجه تو رو جلب می کرد حرکت دستای من رو صفحه کلید بود و به صفحه مانیتور نگاه نمی کردی . یه روز داشتم تو یه وب نظر می ذاشتم که با دستات کوبیدی رو صفحه کلید . همه چی خراب شد و منو مجبور کردی دو باره و سه باره و... تایپ کنم . منم یه صفحه ی word باز کردم تا واسه خودت تایپ کنی . اینم  مطلب مهم پسرم که  برامون باذوق نوشت : ذلرزل                         ثط ةط  ببببببسسضبب ظظ یططط  زژ        ...
9 آذر 1391

بدون عنوان

عزیزم بابت تاخیرم تو ثبت خاطراتت  عذر می خوام  برات شناسنامه و دفتر چه بیمه گرفتیم ٠٨/٠٥/١٣٩١ عضو جدید خانواده ما ،اسمش ثبت رسمی شد (سید مهیار ملائکه). هر جند که برای ما وقتی ٥ ماهه تو شکم مامانش بود اسم داشت . من و بابا امین دوست داشتیم برات اسم ایرانی انتخاب کنیم . واسه همین گشتیم و گشتیم و گشتیم تا سه تا اسم پسندیدیم (مهراد - کیان- مهیار)و از بین این سه تا اسمت شد مهیار. به معنای یار ماه و اسم یک سردار ایرانی در زمان هخامنشیان.     روز ختنه در تاریخ ١٢/٠٥/١٣٩١ پسرم توسط دکتر حسین زاده در بیمارستان مادران ،ختنه شد صبح ساعت ٧ بود که مامانی و خاله معصومه بردنت بیمارستان . خوشبختانه یه کوچولو زردی...
28 آبان 1391

بدون عنوان

مهیار جونم رفت وطنش حدود ٢٠ روز بود که برای رفتن برنا مه ریزی کرده بودیم و بابا امین ١ هفته مرخصی گرفته بود . چون اولین سفر طولانی بود که با هم می رفتیم ،یه خورده نگران بودیم و سرمای مشهد هم نگرانیمونو بیشتر می کرد . به خاطر همین ٣ روز قبل از حرکت بردمت دکتر تا هم چکاب بشی هم اگه دکتر پیشنهادی برای مراقبت از تو در طول سفر داره بگه . خدا رو شکر مشکلی نداشتی و دکتر با لبخند گفت هر جا دوست دارین می تونین با نی نی برین وزنت هم شده بود ٨٠٠/٦ .   پنج شنبه ١١ آبان چمدونا رو بستیم و رفتیم خونه مامانی .فقط دایی علی خونه بود . و بقیه مسافرت بودن . پسر گلم کلی برامون شیرین کاری کرد از بغل دایی میومدی بغل من ،تا بابا ...
28 آبان 1391