مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

دلم گرفته

اینروزا دلم گرفته  داداشیم داره برای ادامه تحصیل از پیشمون میره  حداقل واسه پنج سال     شمارش معکوس شروع شده  وقتی آبان ماه این وبلاگو ایجاد کردم علی بهم گفت خیلی خوبه چون وقتی ازتون دور بشم بازم میتونم مهیارو ببینم اما باورم نمی شد اینقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود واسش خیلی خوشحالم چون داره با هدف زندگی می کنه اما واسه خودم ناراحتم چون دوری ازش برام سخته دوشنبه خونه مامان بودم واسه سربازی اقدام کرده 45 روز دوره آموزشی و بعدش هم   بای بای   رفت موهاشو کوتاه کرد  مهیار همش نگاش میکرد . حتما بچم با خودش فکر میکرده این چرا اینجو...
6 تير 1392

سرزمین عجایب

پنج شنبه هفته پیش مامان سیمین و بابا علی و عمو امید و مریم جون و علیرضا اومدن خونمو ن تا یکشنبه پیشمون بودن الانم رفتن کرج احتمالا فردا شب بر میگردن چند روزی که تهران بودن مهیار کلی با علیرضا بازی کرد و یه شب هم بردیمشون سرزمین عجایب مهیار بیشتر از چراغ ها و حرکت وسایل ذوق میکرد هنوز یه کم براش زوده . اما من و امین خیلی ذوق داشتیم پسری رو ببریم شهر بازی خب چی کار کنیم ما هم دل داریم دیگه  اینم چند تا عکس از پسر عموها:                     ...
6 تير 1392

آش دندونی

بلاخره موفق شدم چهارشنبه ٢٢ خرداد واسه مهیار آش دندونی درست کنم و یه مهمونی کوچولو بگیرم الان که دارم این پستو میزارم مهیار دوتا دندون دیگه هم داره و شده چهار دندونی اینم چند تا عکس :     مهیار جون دس دسی میکنه  البته آخرشب وقتی خوابیده بود هم یه لحظه چشاش باز شد و دسی دسی کرد و دوباره خوابید   واسه اولین بار کیک اسفنجی پختم که خیلی خوشمزه شد البته یه کوچولو واسه خامه کشی مشکل پیدا کردم که خیلی مهم نبود        میز و فرش  هم باید از کیک بخورن  این بچه در هر حالتی بهش خوش میگذره   کم کم مهمونی جذابیتشو از دست داده بر...
6 تير 1392

منم از اونااااااااااااااا میخوام

هفته پیش رفتیم فروشگاه شهروند البته به خاطر جشن صعود ایران به جام جهانی خیابونا خیلی شلوغ بود به همین خاطر حدود ١٢ شب رسیدیم فروشگاه و حسابی خلوت بود از وقتی که مهیار میتونه خوب بشینه دیگه تو آغوش نمیزارمش و میشینه تو سبد اونم خوشحااااااااااااال به دور و برش نگاه میکنه و اگه چیزی توجهش رو جلب کنه با دست میکشه به سمت خودش و ......... کلا ریاست میکنه واسه خودش من و امین داشتیم خرید میکردیم و راستش یکم عجله داشتیم که زود بریم خونه . که مهیار یکی از این سبدها که ماشین سرشه دید و شروع کرد به جییییییییییییییغ زدن ما هم سعی کردیم حواسشو پرت کنیم تا ماشینو نبینه .  به خریدمون ادامه دادیم آخه فقط یه کوچولو  مونده بود و ...
4 تير 1392

گل پسرم مریض شده

سه شنبه مهیار چند تا سرفه کرد و شب بردیمش دکتر تا معاینه بشه که دکتر گفت فعلا مشکلی نداره اما یه سری دارو واسش نوشت که اگه حالش بد شد بهش بدیم . از روز چهارشنبه وضع گلوش خیلی خراب شد همش سرفه میکنه و آبریزش بینی داره مهیار تا حالا سرماخورده نشده بود و الان برام خیلی سخته مریضیش دارو خوردنش وااااااای خودش یه پروژه است . امروز ظهر تو خواب ناله میکرد   بیشتر خوابه اما وقتی بیداره جبران ساعت های خوابشو میکنه . مثلا امروز 4 دفعه پذیرایی رو جارو کشیدم تازه وقتی جارو روشن میشه خودش میاد میشینه رو جارو و دائم روشن و خاموش میکنه .   تا ازش غافل میشم یه خرا...
12 خرداد 1392

کف گرگی

مشهد که بودم یه کوچولو مهیارو سپردم به پسرخاله ام تا کارامو انجام بدم اومدم دیدم بچه کف گرگی میزنه اسماعیل جون یادم باشه واسه آموزش های بعدی هم بیام پیشت حالا هر وقت به مهیار میگم مهیار کف گرگی بزن با کف دست میاد تو صورتم ...
10 خرداد 1392

دوباره سفر به مشهد

دوباره سفر یه خورده واسه رفتنم شک دارم فردا شب مامان و بابا وسعید و فاطمه جون دارن چندروزی     میرن مشهد . امین خیلی بهم اصرار کرد که تو هم برو یه آب و هوایی عوض میکنی . یه کار اداری هم تو مشهد دارم که البته واسه انجامش عجله ای ندارم . تردیدم به خاطر اینه که :   1-مهیار خیلی به من وابسته است می ترسم اذیت بشیم . 2-دوست ندارم روز مرد ، امینو تنها بذارم . اولیش تا حدی برطرف شده چون دیروز با تکتم دختر خاله ام صحبت کردم میگفت ما  نمیذاریم بهت سخت بگذره کمکت میکنیم  .  دایی سعید هم همراهمون هست و مهیار باهاش خوب کنار میاد . یه عم...
1 خرداد 1392

دومین سفر مهیار جون به مشهد

مهیار جوجو واسه دومین بار  تو تاریخ 1392/02/11رفت وطن به ظور کلی بهمون خوش گذشت شب ساعت 11 راه افتادیم دایی علی همراهمون بود واسه همین خیلی راحت بودیم .ایندفعه مهیار جون تو راه خیلی خوب بود آخه خوابش درست شده و شبها خووووووووووب می خوابه و تو ماشین مامان و پسر چشم خوابو در آوردیم. اما مدت اقامتمون یه خورده جوجو اذیت شد آخه رفتنمون همزمان شد با در اومدن دومین دندون مهیار و ورم لثه ی بالاییش . یه مشکلی هم برام پیش اومده از وقتی که برگشتیم مهیار همش به من یا امین چسبیده و از یه قدمی اش نمی تونیم دور بشیم . فقط وقتی خونه ی مامان اینا هستم اوضاع بهتره .یه جورایی به مهیار حق می دم اما خودم خیلی خسته شدم. با خودم قرار گذاشتم بهش ...
30 ارديبهشت 1392

مهمون اومد واسمون

پنج شنبه 03/12/1391 واسمون سه تا مهمون اومد مامان بزرگ من ، مامان سیمین و بابا علی  .   من و پسرم نزدیک ظهر رفتیم خونه مامانی و با اون یکی مامان بزرگم (مامان بابام)و مامانی رفتیم بیمارستان دیدن نی نی صدیقه جون .   خاله معصومه هم اونجا بود و بعد از چند ماه میدیدیمش دلم واسش تنگ شده بود . بعد از بیمارستان به اصرار من خاله هم باهامون اومد خونه مامانی و شب بابا امین اومد دنبالمون خاله جونو رسوندیم خونه صدیقه جون و خودمون رفتیم خونه حدود نیم ساعت بعدش هم مهمونا اومدن .   مامان سیمین و بابا علی وقتی سه ماهه بودی و رفتیم مشهد تو رو دیدن و بعد از اون سفر اولین بار بود که می دیدنت . خوشبختانه پسر خوش اخلاق...
15 اسفند 1391