مهمون اومد واسمون
پنج شنبه 03/12/1391 واسمون سه تا مهمون اومد مامان بزرگ من ، مامان سیمین و بابا علی .
من و پسرم نزدیک ظهر رفتیم خونه مامانی و با اون یکی مامان بزرگم (مامان بابام)و مامانی رفتیم بیمارستان دیدن نی نی صدیقه جون .
خاله معصومه هم اونجا بود و بعد از چند ماه میدیدیمش دلم واسش تنگ شده بود . بعد از بیمارستان به اصرار من خاله هم باهامون اومد خونه مامانی و شب بابا امین اومد دنبالمون خاله جونو رسوندیم خونه صدیقه جون و خودمون رفتیم خونه حدود نیم ساعت بعدش هم مهمونا اومدن .
مامان سیمین و بابا علی وقتی سه ماهه بودی و رفتیم مشهد تو رو دیدن و بعد از اون سفر اولین بار بود که می دیدنت . خوشبختانه پسر خوش اخلاق من بغل هر سه تایی شون رفت و واسشون ذوق کرد . مامان بزرگ من واست یه لحاف چهل تیکه خوشگل دوخته بود دستش درد نکنه خیلی زحمت کشیده
خلاصه یه هفته ای مهمون داشتیم و حسابی افتاده بودی تو نعمت تا تونستی بازی کردی
پنج شنبه 10/12/1391 هم با بابا امین رفتیم کرج خونه دوست بابایی بهمون خوش گذشت و تو هم خوش اخلاق بودی فقط من یه گند کوچولو زدم که باعث شد پسری چند ساعتی بد خلقی کرد
آقای دوست بابایی چند تا سگ با مزه داشتن .من تو رو بغل کردم و رفتم کنار یکیشون نشستم اسمش جکی بود.
آقای جکی داشت استخون می خورد و تو هم با دقت نگاهش می کردی
منم کلی خوشم اومد که تو نترسیدی و این اولین بار بود که تو عمرت یه سگ از نزدیک می دیدی
خلاصه چند ساعتی گذشت با امین داشتیم هوا خوری می کردیم که جکی با دوستش اومد منم که فکر می کردم همه سگها مهربونن با تو که بغلم بودی، رفتم به سمت جکی و دوستش .
دوست جکی از من خوشش نیومدبنابراین به سمت من اومد و تند تند پارس کرد جکی هم طرفدار دوستش شد منم از ترس چند قدم عقب اومدم و چون راه فرار نداشتم جییییییییییییییییغ های بنفش کشیدم این اولین باری بود که تو صدای جیغ منو می شنید خییییییییلی ترسیده بودم دوست بابایی خودش رو رسوند و بلند داد می زد نترس نترس
وااااااااااااااااااای دیگه سگ دوست ندارم
و این طور بود که گل پسری کلی از جیغ های من ترسید و گریه کرد و دو سه ساعتی اوقاتش مثل هاپو شده بود
یه موضوعی که بعدا به فکرم رسید این بود که وقتی من جیییییغ می زدم بابا امین کجا بود
آخه همون دور و بر بود اما سگه می خواست فقط منو بخوره
فکر کنم یواشکی در رفته بود
شاید با خودش فکر کرده زن غر غرو رو باید بدی به سگ تا بخورش
الان سگ سوده رو می خوره منم مهیارو بر می دارم و میرم
فقط آخرش که سگه رفت امین اومد و گفت ای وای سوده مهیار تو بغلت از گریه سیاه شده عزیزم چرا ترسیدی کاری باهات نداره
خلاصه .....................
اینجاست که باید بگم :
مهیار جونی معذرت
اینم چند تا عکس از اون روز
اینم عسل کوچولو که با تشکچه ها و اسباب بازی ها واست شهر بازی درست کرده بود و اون شب کلی تو رو خندوند