آخرین روزهای قبل از دو سالگی پسرم
یه عالمه عکس داشتم واسه این پست اما فعلا نمیزارم شاید یه روزی این پستو کامل کردم شاید هم نه این روزا خرسی و کوآلا همدم مهیار شدن با هم دسشویی میره غدا میخورن لالا میکنن یه وقتایی کوآلا رو میزاره رو پاش و براش لالایی میخونه قصه میگه تا بخوابه یه مدل قصه گفتنش : حسنی بلا بود واه واه واه فلفلی قلقلی ادایه ی برق اومد برقا رو خاموش کرد گفت لالا ( این داستان اداره ی برق هم برگرفته از داستانهای منه شبها که وقت خوابش میشه خاموشی میزنیم بعد اگه مخالفت کنه میگم اداره ی برق گفته باید شبا برقا خاموش باشه بعدشم کلی قصه از خودم در میارم که مثلا باب اسفنجی رفته اداره ی برق و ......) لالایی هم که فقط میگه لالا لالا ...