آخرین روزهای قبل از دو سالگی پسرم
یه عالمه عکس داشتم واسه این پست
اما فعلا نمیزارم شاید یه روزی این پستو کامل کردم شاید هم نه
این روزا خرسی و کوآلا همدم مهیار شدن
با هم دسشویی میره غدا میخورن لالا میکنن یه وقتایی کوآلا رو میزاره رو پاش و براش لالایی میخونه قصه میگه تا بخوابه
یه مدل قصه گفتنش :
حسنی بلا بود واه واه واه فلفلی قلقلی
ادایه ی برق اومد برقا رو خاموش کرد گفت لالا
( این داستان اداره ی برق هم برگرفته از داستانهای منه شبها که وقت خوابش میشه خاموشی میزنیم بعد اگه مخالفت کنه میگم اداره ی برق گفته باید شبا برقا خاموش باشه بعدشم کلی قصه از خودم در میارم که مثلا باب اسفنجی رفته اداره ی برق و ......)
لالایی هم که فقط میگه لالا لالا
مهیار و بابا دارن لو لو بازی میکنن
یه روز صبح که خوابیده بود امین اومد گفت تو خواب بوسیدمش کلی واسم خندید
این روزا بیشتر اوقات با امین میره تو کوچه ماشین بازی ایندفه تو ماشین خوابش برده بود و هی سرش میومد پایین می خورد به فرمون
ما هم کلی ازش فیلم گرفتیم
پیش به سوی خونه ی مامانی
هر وقت میام اینجا از دم در مامان و بابا رو صدا میزنه کلی هم با دیدنشون ذوق میکنه
اینم که همنشینی با خرسی و کوآلا
این ژستو گرفت و به من گفت عکس بگیر ازم
وقتی هم این برجو درست کرد گفت عکس بگیر
یه بار با مهیار نشسته بودیم چایی میخوردیم من کلا تو فاز خودم بودم و اصلا حواسم به مهیار نبود
یهو بهم گفت سوده اگه گفتی من کجام ؟ نگاه کردم دیدم تنهایی رفته رو میز نهار خوری
اینم آخرین روزهای قبل از دو سصالگی جوجه ی شیطون من