مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

معمایی که مهیار حل کرد

  چهارشنبه 02/11/1391 داشتم آشپزخونه رو تمیز می کردم و گاهی با صدای بلند با مهیار صحبت می کردم . گل پسری تصمیم گرفت بیاد پیش مامانش اما یه مانع بود . قسمت ورودی آشپزخونه که یکم بالاتر از سطح پذیراییست . مهیار گیر کرده بود اول کلی تلاش کرد اما نمی دونست که باید چی کار کنه . بعد از تلاش یه کم ساکت شد و دور و برش رو نگاه کرد باز هم راه حلی نبود . شروع کرد به نق و نوق منم داشتم نگاهش می کردم و بهش کمک نکردم . بعد از یه کم نق و نوق چرخید و رفت تو پذیرایی واسه خودش خزید به این طرف و اون طرف. بعد از ظهر داشتم آشپز خونه رو  جارو برقی می کشیدم  از اونجایی که مهیار خیلی سیم دوست داره همینطوری رد سیم جارو رو ...
12 اسفند 1391

من شبیه کی ام ؟

 به نظر شما مهیار شبیه کیه ؟   نظر من وامین یه چیزه و نظر اطرافیان یه چیز دیگه ممنون می شم اگه نظرتونو برام   بذارین فقط عکس هایی که گذاشتم سنشون با الان مهیار یکی نیست اما فکر میکنم   تو یه نگاه کلی بشه نظر داد     برای دیدن عکسها لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید مهیار جوجو     امین وقتی سه ماهه بوده    عمه نازی وقتی نمی دونم چند وقته بوده     دایی علی فکر کنم سه ساله بوده   ...
7 اسفند 1391

داستان من و قابلمه های مهیار

من ناراحت نیستم و آرامشمو حفظ می کنم تا به نتیجه مورد نظر برسم   نزدیک یک ماهه که دارم غذای کمکی واسه مهیار امتحان می کنم اما پسری نمی پسنده نمی دونم چرا از فرنی و حریره بادوم شروع کردم و طبق نظر دکتر هر کدومو سه تا چهار روز امتحان کردم و از یه قاشق در روز به هفت ،هشت قاشق رسوندم فرنی  : می خورد اما بهش نساخت دلش عین سنگ سفت می شد بعد فهمیدم از شیره حریره بادوم بدون شیر : دو ، سه روز استقبال کرد اما الان   پوره سیب زمینی : بعد از خوردن یکی دو قاشق پوره کدو : پوره هویج: انواع سوپ با مواد مجاز : واسه سه تا چهار قاشق اگه در حال تماشای ترانه های yor baby can باشه...
5 اسفند 1391

مهیار و عمه نازی

سه شنبه 17/11/1391 عمه نازی اومد تهران .شب رفتیم دنبالش تو فرودگاه مهیار جوجو داشت تو بغل بابایی بازی میکرد و می خندید . عمه نازی اومد روبروش و طبق معمول بعد از کمی خیره شدن زد زیر گریه اونم چه گریه ای طفلکی عمه نازی  اما ناراحتی مهیار فقط یه ساعت ادامه داشت بعد از اون اینقدر با نازی جور شد که چشم ازش برنمیداشت و همش تو بغلش بود الان چند روزه که عمه نازی پیشمونه و حسابی با مهیار جور شده من و امینم یه نفس راحت کشیدیم اینو عمه نازی الان گفت و من نوشتم برای گل پسر باورم نمی شد که اینقدر بزرگ شده ،خوشگل شده .همش از خودم می پرسیدم این همون مهیار کوچولو منه؟ الان خیلی به مهیار عادت کردم . وقتی یه ساعت می خوابه دلم ت...
24 بهمن 1391

مسافرت شمال

جمعه شب تصمیم گرفتیم بریم شمال و شنبه شب من و امین و گل پسری ،مامانم اینا ،دایی سعید و فاطمه جون و عمه نازی راه افتادیم و ساعت 1 شب رسیدیم شهسوار خونه دوست بابایی. هوا یه خورده سرد بود اما بهمون خوش گذشت .مهیار هم برعکس مسافرت های قبلی اصلا تو ماشین اذیت نشد  اینم چند تاعکس از مسافرت: ...
24 بهمن 1391

کالسکه سواری تو خونه

من دوست دارم مامانم هر جا تو خونه می ره ببینمش خوب چی بهتر از این بود که بغل مامانم  تو خونه بچرخم مامان سوده همه چی رو کنار گذاشته بود و همش کنار من بود  منم خوووووشحال.   وقتی شب می شد و می خواست استراحت کنه یه عالمه کار انجام نشده داشت . تازه منم بیدار بغل بابا امین . بابا امین   مامان سوده  بلاخره بابا امین چاره اندیشید  و منو تو خونه  با کالسکه چرخوند خوب منم خوشم اومد البته مدت کوتاهی در طول روز اما بازم مامانم میگه غنیمته   مثل اینجا:  داریم با مامان سوده عروسکهامو که همیشه در حال خوردنشون هستم و...
6 بهمن 1391

خاطره روز زایمان

  روزی که تو اومدی یه عالمه استرس داشتم. باورم نمیشد که فقط چند ساعت مونده تا تو بیای . از خواب کوتاهی که داشتم، بیدار شدم . چون باید ناشتا می موندم، صبحونه نخوردم. برای رفتن آماده شدم و همراه بابا امین، دایی سعید، دایی علی، مامان بزرگات، عمه نازی و عمه تکتم ، خاله معصومه و خاله زهرا، و تکتم دختر خاله جون من، رفتیم بیمارستان مادران.البته عزیزم اینا همه اومدن ،چون ذوق دیدنت رو تو لحظه های اول زندگیت داشتن . وگرنه من خودم بلد بودم برم.      من و بابا امین و مامان بزرگات تو یه ماشین بودیم. تو راه حرف زیادی نزدم  و این راه رو برام طولانی تر کرد . ساعت حدود 7:30 بودکه رسیدیم. اول پذیرش شدم بعد رف...
23 دی 1391

ترس از غریبه ها

نه اینکه پسری دیگه داره بزرگ میشه ترس از غریبه ها رو شروع کرده که بعضی بچه ها تو پنج ماهگی این ترسو نشون میدن چهارشنبه 13/10/1391 مهیار جونو بردیم دکتر . مهیار جدیدا خیلی به آدمها نگاه میکنه . همونجوری با چشمای گرد و دهان باز چند ثانیه ای به دکتر خیره شد و یهو زد زیر گریه . من و امین به روی خودمون نیاوردیم که این از آقای دکتر خوشش نیومده و سعی کردیم آرومش کنیم . دوباره تا دکتر شروع می کرد به صحبت کردن این خیره می شد و لب ور می چید که گریه کنه . انگار مجبور بود اونجوری به دکتر خیره بشه. آخر دکتر بیچاره گفت آخه مگه مجبوری به من نگاه کنی بچه جون اونوری نگاه کن . دیروز هم یه جا رفتیم مهمونی مهیار بغل مام...
18 دی 1391