مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

خاطره روز زایمان

1391/10/23 3:18
نویسنده : مامان سوده
4,268 بازدید
اشتراک گذاری

 

روزی که تو اومدی

یه عالمه استرس داشتم. باورم نمیشد که فقط چند ساعت مونده تا تو بیای . از خواب کوتاهی که داشتم، بیدار شدم . چون باید ناشتا می موندم، صبحونه نخوردم. برای رفتن آماده شدم و همراه بابا امین، دایی سعید، دایی علی، مامان بزرگات، عمه نازی و عمه تکتم ، خاله معصومه و خاله زهرا، و تکتم دختر خاله جون من، رفتیم بیمارستان مادران.البته عزیزم اینا همه اومدن ،چون ذوق دیدنت رو تو لحظه های اول زندگیت داشتن . وگرنه من خودم بلد بودم برم.

 

 

 من و بابا امین و مامان بزرگات تو یه ماشین بودیم. تو راه حرف زیادی نزدم  و این راه رو برام طولانی تر کرد . ساعت حدود 7:30 بودکه رسیدیم. اول پذیرش شدم بعد رفتم اورژانس تا معاینه بشم ، آنتی بیوتیک بهم تزریق کردن ، آنژیو کت به دستم زدن، لباسامو عوض کردم و به سمت اتاق عمل رفتم.

وقت رفتن همه همراهام وایستاده بودن منو نگاه می کردن و اشک تو چشماشون بود. منم گریه امم گرفت. البته اونا از شوق گریه کرد ن و من از نگرانی .با با امین اخرین کسی بود که نگاش کردم .مثل همیشه آروم و صبور. کاش می شد با من بیاد تو اتاق عمل. تمام مدت بارداریم باعث آرامشم بود و الان بیشتر از هر وقتی به اون آرامش نیاز داشتم.

تو اتاق اول دکتر اومد جلو درو با خنده بهم گفت به دور و برت نگاه نکن و برو رو تختی که اون وسطه بخواب. منم به همه جا نگاه کردم ورفتم.وای با تصورات من خیلی فرق داشت. اصلا بد نبود. دکتر بیهوشی و یک پرستار اومدن کنارم و شروع کردن به صحبت کردن  پرستار  یه ماسک جلوی دهنم گرفت تا بیهوشم کنه. ولی بهم گفت می خوام اکسیژن برات بذارم، نفس عمیق بکش.

 آخرین باری که ساعتو دیدم 8:25 بود و تو ساعت 8:40 پا به این دنیا گذاشتی. از وجود من دل کندی و اومدی بیرون . وقتی تو ریکاوری با درد زیاد بهوش اومدم، تازه انگار فکر می کردم باید بیهوش بشم . که پرستاربهم گفت همه چی تموم شده. ازش پرسیدم بچم کو؟ گیج بودم باورم نمی شد که این حرف مال منه. بچه ای تا حالا فقط یک  خیال قشنگ بوده،الان حقیقت داره. من مامان شده بودم بهترین باور عمرم.

تو خواب و بیداری بودم که صدای مامانمو می شنیدم .با با امین روهم یه لحظه انگار دیدم .با آسانسور منتقل شدم به بخش خصوصی و تو اتاق شماره306   بستری شدم .راستش اونقدر درد داشتم و هنوز غرق بیهوشی بودم که نفهمیدم تو کی اومدی تو اتاق. فقط وقتی گذاشتنت کنارم، گونه هاتو زدی به گونه هام و نمیتونم احساسمو بگم خیلی زیبا بود. مثل اولین باری  که بابا امین دستمو تو دستاش گرفت. می دونم  تا آخر عمرم این دو حس تکرار نمیشه. صدای ضعیفت هنوز تو گوشمه . نرمی گونه هاتو حس کردم و به بابا امین گفتم چقدر خوشگله .البته نظر همه همین بود.

  مامان سیمین داشت کمک می کرد که تو شیر بخوری ولی تو خیلی ضعیف بودی و بعد با کمک پرستار سیر شدی . دور و برم شلوغ بود و من چیز زیادی یادم نیست. غیر از همراهامون کسانی که اومدن دیدنم بابابزرگت، مامان بزرگ من و بابا امین،  عمه نونا و دیانا، مریم جون و علیرضا، فاطمه جون، مریم دختر خاله معصومه، عموی مامانی، دختر عمو زهرا ،آقا محسن و عرفان،  پسر عمو عبدالله، مریم خانم و اشکان و مامان مریم خانم و عمه ملیحه.

 بعد از رفتن ملاقاتی ها خاله زهرا کنار من موند. تا شب دوبار به خاله گفتم تا تو رو تو بغلم بذاره .البته غیر از زمانی که پرستار برای شیر خوردن می آوردت. تو توی یه تخت کوچولو کنار اتاق بودی و من هر وقت بیدار بودم، از دور نگات می کردم. ولی باور نداشتم که مال منی ،از وجود منی دوستت دارم پسرم. 

 

ورود پسرم به خونه

صبح بعد از خوردن صبحانه پرستار اومد ازم سر زد و یه فیلم آموزشی  مراقبت از نوزاد برام گذاشت. دکتر خودم (شهناز رضائی نیا) اومد بالای سرم و بعد دکتر جعفری متخصص اطفال برای معاینه تو اومد.خدا رو شکر زردی نداشتی و دکتر بهم گفت اگه چند روز همراه شیر خودم، شیر خشک بخوری مشکلی پیش نمیاد.

 من دست و صورتمو شستم  و به سفارش پرستارکمی راه رفتم که بابا یی ،بابا امین ، محمود آقا ،مریم و مامان اومدن تو اتاق. بابایی دیشب رسیده بود تهرا ن. وقتی تو رو دید کلی ذوق کرد و تو شاید غیر از سه تا بچه خودش ، اولین نوزادی بودی که بغلت کرد. با کمک مامان و خاله ،من و تو برای رفتن آماده شدیم.

 ای کاش میتونستی حرف بزنی تا بدونم چی فکر می کنی . راضی هستی که پا تو خیابونای شلوغ این شهر بذاری؟ راضی هستی متعلق به این خونواده باشی ؟  وقتی چشمات بازه چی میبینی ؟  منو که شاید فقط عطر تنم و صدای قلبم برات آشناست . و یه عالمه آدم دیگه که وقتی بهت نزدیک میشن ، میبینی احساس امنیت می کنی؟

 تو توی کریرت با یه سرهمی خوشگل آروم گرفته بودی . و من یکم نا آروم بودم .لبهام می خندید ولی از چیزهایی که در انتظارمون بودن، می ترسیدم. شاید کنار اومدن با شرایط جدیدم،  برام سخت باشه. من و تو و بابا امین و مامانی و دختر خاله مریم با ماشین مامانی اومدیم. بابا امین خیلی آروم رانندگی میکرد. ولی من درد داشتم و دلم میخواست زود برسم خونه .تو توی ماشین ،آروم تو بغل مامانی  بودی.

رسیدیم دم در، همه تو حیاط بودن فاطمه جون  اومد جلوی ماشین، پیشم. و پشت سرش تکتم جون. دختر خاله مریم فیلم میگرفت و مریم کوچولو هم دستم رو گرفت تا برم داخل. از دختر خاله هام ممنونم، که تمام این مدت نذاشتن من احساس کنم، خواهری ندارم. براشون بهترین ها رو آرزو میکنم .

  گوسفند سیاه و بیچاره مرد و من و تو وارد خونه شدیم . البته بابا امین به خاطر اینکه بهت آفتاب نخوره، اول تو سریع برد خونه و برگشت دست منو گرفت ،تو اتاق همه  دور و بر تو رو  گرفته بودن که پسر گلم، زحمت دهنش رو کم کرد و دارویی که پرستار تو بیمارستان بهش داده بود رو بیرون ریخت. حالا فهمیدم چرا تو ماشین گریه نکردی!!!!! حتما میترسیدی ،دارو بره تو شکمت .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زهرامامان محمدسام
9 مهر 92 18:30
قدمش پرازخیروبرکت .الهی که سالم وسلامت زیرسایه پدرومادرباشه.


ممنونم مامان زهرا جون