بدون عنوان

مهیار جونم رفت وطنش

حدود ٢٠ روز بود که برای رفتن برنا مه ریزی کرده بودیم و بابا امین ١ هفته مرخصی گرفته بود . چون اولین سفر طولانی بود که با هم می رفتیم ،یه خورده نگران بودیم و سرمای مشهد هم نگرانیمونو بیشتر می کرد . به خاطر همین ٣ روز قبل از حرکت بردمت دکتر تا هم چکاب بشی هم اگه دکتر پیشنهادی برای مراقبت از تو در طول سفر داره بگه . خدا رو شکر مشکلی نداشتی و دکتر با لبخند گفت هر جا دوست دارین می تونین با نی نی برین وزنت هم شده بود ٨٠٠/٦ .

پنج شنبه ١١ آبان چمدونا رو بستیم و رفتیم خونه مامانی .فقط دایی علی خونه بود . و بقیه مسافرت بودن . پسر گلم کلی برامون شیرین کاری کرد از بغل دایی میومدی بغل من ،تا بابا امین اشاره می کرد می رفتی بغل اون دوباره دایی ،من ،بابا امین .

من شب دیر خوابیدم ولی خوشبختانه تو و بابا امین ،خوب خوابیدین .صبح حدود ساعت ٩ بود که از تهران خارج شدیم . تا بعد از ظهر  تو ماشین آروم  بودی و مشکلی نداشتی 

اما بعدش راه خسته ات کرده بود و تقریبا هر نیم ساعت پیاده می شدیم.

با هم کلی تو ماشین بازی کردیم و تو به کمک من ، با انگشتای دستت و کف پاهات روی بخار شیشه نقاشی کردی . وقتی دستت به شیشه می خورد کلی می خندیدی

اینم آثار هنری پسر مون:

 ساعت ١٦:٢٩ گل پسری وارد خاک وطنش شد .

حدود ساعت ٧ شب رسیدیم خونه مامان بزرگ من . چون ششمین سالگرد فوت بابا بزرگم بود ،بیشتر اعضای فامیل اونجا بودن (بابا علی ،مامان سیمین،خاله ها،دختر خاله ها،پسرخاله ها عمه نازی ،مامان بزرگهاو.......)و خیلی ها برای اولین بار تو رو می دیدن . کلی بغل شدی و البته تا دو روز هم خستگی راه یه کم بد اخلاقت کرده بود . به طور کلی این چند روز بهمون خوش گذشت و تقریبا همه رو دیدیم .

مثلا سه تا نی نی خوشگل که با یه ذره تفاوت زمانی  به دنیا او مدین .

بهار کوچولو که حدود شش ماهشه و الان داره دندون در می آره خیلی بامزه است و همش می خنده (اولین لحظه ای که شما روبروی هم بودین یه کم با هم غان و غون کردین)

سونیا جون که ١٦ روز از تو بزرگتره(وقتی داشتم این عکسو می گرفتم سونیا دوست داشت سرش رو به سمت دوربین بچرخونه اما تا تکون می داد به سر تو می خورد و دوباره برمی گشت سر جاش قیافه هر دوتاییتون با مزه شده بود)

پردیس ناز نازی  هم ٢ ماه و ٤ روز از تو بزرگتره خوش اخلاقه و با مزه . کم کم می خواد فرنی خور بشه

اینجام داریم بر می گردیم تهران