مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

سرزمین عجایب

پنج شنبه هفته پیش مامان سیمین و بابا علی و عمو امید و مریم جون و علیرضا اومدن خونمو ن تا یکشنبه پیشمون بودن الانم رفتن کرج احتمالا فردا شب بر میگردن چند روزی که تهران بودن مهیار کلی با علیرضا بازی کرد و یه شب هم بردیمشون سرزمین عجایب مهیار بیشتر از چراغ ها و حرکت وسایل ذوق میکرد هنوز یه کم براش زوده . اما من و امین خیلی ذوق داشتیم پسری رو ببریم شهر بازی خب چی کار کنیم ما هم دل داریم دیگه  اینم چند تا عکس از پسر عموها:                     ...
6 تير 1392

آش دندونی

بلاخره موفق شدم چهارشنبه ٢٢ خرداد واسه مهیار آش دندونی درست کنم و یه مهمونی کوچولو بگیرم الان که دارم این پستو میزارم مهیار دوتا دندون دیگه هم داره و شده چهار دندونی اینم چند تا عکس :     مهیار جون دس دسی میکنه  البته آخرشب وقتی خوابیده بود هم یه لحظه چشاش باز شد و دسی دسی کرد و دوباره خوابید   واسه اولین بار کیک اسفنجی پختم که خیلی خوشمزه شد البته یه کوچولو واسه خامه کشی مشکل پیدا کردم که خیلی مهم نبود        میز و فرش  هم باید از کیک بخورن  این بچه در هر حالتی بهش خوش میگذره   کم کم مهمونی جذابیتشو از دست داده بر...
6 تير 1392

عکس های جدید

این مدل غذا خوردنشه اینجا یه کم ماکارونی از تو ظرف من چنگ زد و رفت یه کم دورتر واستاد به خوردن         اینجام واسش حریم مشخص کردم که همونجا غذا بخوره اما میومد با مشت برنج برمیداشت و میرفت دم در آشپزخونه می خورد آشتی مهیار و هاپو ها البته فقط مهیار من هنوز با هاپوها قهرم دریاچه تهران       اینجام واسه نهار رفتیم فرحزاد قرار بود بعد از نهار یه کم بشینیم ،که مهیار یه کاری کرد پشیمون شدیم گیر داده بود از رو تخت بره پایین و بشینه تو این آب هرچی میگفتم مهیار نه نه اینکارو نکن .  به من  میخندید و خودشو با تمام قدرت به سمت آب میکشید ...
6 تير 1392

منم از اونااااااااااااااا میخوام

هفته پیش رفتیم فروشگاه شهروند البته به خاطر جشن صعود ایران به جام جهانی خیابونا خیلی شلوغ بود به همین خاطر حدود ١٢ شب رسیدیم فروشگاه و حسابی خلوت بود از وقتی که مهیار میتونه خوب بشینه دیگه تو آغوش نمیزارمش و میشینه تو سبد اونم خوشحااااااااااااال به دور و برش نگاه میکنه و اگه چیزی توجهش رو جلب کنه با دست میکشه به سمت خودش و ......... کلا ریاست میکنه واسه خودش من و امین داشتیم خرید میکردیم و راستش یکم عجله داشتیم که زود بریم خونه . که مهیار یکی از این سبدها که ماشین سرشه دید و شروع کرد به جییییییییییییییغ زدن ما هم سعی کردیم حواسشو پرت کنیم تا ماشینو نبینه .  به خریدمون ادامه دادیم آخه فقط یه کوچولو  مونده بود و ...
4 تير 1392

بازی وبلاگی

  ١_ بزرگترین ترس تو زندگیت چیه ؟  ترس زیاده  نمی تونم بگم بزرگترین ترسم چیه مثلا ترس از دست دادن عزیزانم  یا ترس از پیکره های بزرگ که برام خیلی ایجاد محدودیت کرده ٢_ اگه ٢٤ ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی ؟ می رفتم به خونه ای که وقتی بچه بودم اونجا زندگی میکردم سر میزدم، ببینم چقدر با چیزهایی که تو ذهنم مونده فرق میکنه البته داخل خونه چون بیرونشو دیدم و اونی نبود که تو ذهنم مونده بود من فکر میکرم خیابونش خیلی بزرگه چون اونموقع کوچولو بودم اما واقا کوچیک بود ٣_ اگه غول چراغ جادو توانایی بر آورده کردن یک آرزوی ٥ تا ١٥ حرفی رو داشته باشه چی آرزو میکنی ؟   سلامت ثروت آرامش ...
3 تير 1392

گل پسرم مریض شده

سه شنبه مهیار چند تا سرفه کرد و شب بردیمش دکتر تا معاینه بشه که دکتر گفت فعلا مشکلی نداره اما یه سری دارو واسش نوشت که اگه حالش بد شد بهش بدیم . از روز چهارشنبه وضع گلوش خیلی خراب شد همش سرفه میکنه و آبریزش بینی داره مهیار تا حالا سرماخورده نشده بود و الان برام خیلی سخته مریضیش دارو خوردنش وااااااای خودش یه پروژه است . امروز ظهر تو خواب ناله میکرد   بیشتر خوابه اما وقتی بیداره جبران ساعت های خوابشو میکنه . مثلا امروز 4 دفعه پذیرایی رو جارو کشیدم تازه وقتی جارو روشن میشه خودش میاد میشینه رو جارو و دائم روشن و خاموش میکنه .   تا ازش غافل میشم یه خرا...
12 خرداد 1392

کف گرگی

مشهد که بودم یه کوچولو مهیارو سپردم به پسرخاله ام تا کارامو انجام بدم اومدم دیدم بچه کف گرگی میزنه اسماعیل جون یادم باشه واسه آموزش های بعدی هم بیام پیشت حالا هر وقت به مهیار میگم مهیار کف گرگی بزن با کف دست میاد تو صورتم ...
10 خرداد 1392

اولین سفر با قطار

خوب بلاخره من تصمیم گرفتم همراه مامان و بابا برم مشهد و امینو تنها بذارم سفر کوتاهی بود اما بهمون خوش گذشت  و مهیار جو جو هم برای اولین بار سوار قطار شد . فکر می کردم شاید یه خورده اذیت بشه اما خیلی خوب بود مخصوصا مسیر برگشت که یه لحظه آروم نگرفت و همش شیطونی کرد اینم چند تا عکس از پسرم تو قطار بقیه عکس ها در ادامه مطلب :   این بالا رو دوست داشت   اینجا دایی سعید یه سیم شارژر از بالا آویزون کرده بود و مهیار میکشید به سمت خودش داشتم با مامانم صحبت میکردم حواسم به مهیار نبود یهو دیدم غذایی که واسش کنار گذاشته بودمو ریخته رو صندلی تا راحت تر بخوره .   ...
10 خرداد 1392

دوباره سفر به مشهد

دوباره سفر یه خورده واسه رفتنم شک دارم فردا شب مامان و بابا وسعید و فاطمه جون دارن چندروزی     میرن مشهد . امین خیلی بهم اصرار کرد که تو هم برو یه آب و هوایی عوض میکنی . یه کار اداری هم تو مشهد دارم که البته واسه انجامش عجله ای ندارم . تردیدم به خاطر اینه که :   1-مهیار خیلی به من وابسته است می ترسم اذیت بشیم . 2-دوست ندارم روز مرد ، امینو تنها بذارم . اولیش تا حدی برطرف شده چون دیروز با تکتم دختر خاله ام صحبت کردم میگفت ما  نمیذاریم بهت سخت بگذره کمکت میکنیم  .  دایی سعید هم همراهمون هست و مهیار باهاش خوب کنار میاد . یه عم...
1 خرداد 1392