گذر زمان
از وقتی که یه دختر کوچولو بودم مثل همه خانم کوچولوها رویاهای قشنگی داشتم
( البته من گاهی نگرانی هایی هم قاطی رویاهام میشد مثل ترس از دست دادن مادرم )
گاهی تو خیالم یه خانوم معلم میشدم . و چون بچه درسخونی نبودم و به نظرم معلم ها آدم های
بد اخلاقی میومدن . من هم الگو پرداری میکردم .
اگه کسی تو کلاسم مشق ننوشته بود ، از کلاس بیرونش می کردم و...........
( بچه درس نخون های دهه 60 می دونن جای این نقطه چین ها چی بزارن )
دست همه معلم های دلسوز رو می بوسم به خصوص خانم یزدانمهر که فقط وقتی از دستم واقعا عاصی میشد ، منو بیرون میکرد ،نه هر زمانی که ............
و گاهی تو خیالم مامان میشدم . و چه رویای زیبایی بود . اینقدر این نقش برام جذاب بود که حتی وقتی قاطی بازی های پسرانه داداشی ها میشدم ، میتونستم یه راننده کامیون باشم که مامان یه عروسکه .
سالها میگذره و من نمیدونم چرا اینقدر با اون سالها غریبه ام ؟ انگار یه خواب بوده حتی گاهی وقتی عکسامو می بینم ، نمیتونم بچه بودنمو قبول کنم .
آرزو زیاد داشتم ، اما این دوتا رویام خیلی پر رنگ بود .
سال 1386 ترم آخر دوره کارشناسی بودم که خانوم معلم شدم . البته با خانوم معلم رویاهام فرق داشت . دانش آموز های کلاس من ، مدد جو های یه مرکز بهزیستی بودن که سن همشون از من بیشتر بود .
دختران کم توان ذهنی مرکز سوده همدانی
و تقزیبا به دلیل هوشبهر پایین و سن بالای دانش آموزها آموزش خاصی در کار نبود . مددجوهای کلاس من گروه تربیت پذیر از دسته بندی هوشی بودن .
این عکس مربوط به اون زمانه
و دی ماه 1390متوجه شدم که مامان شدم
چه روز های زیبایی بود . حتی سختی هاش هم زیبا بود . احساسم به خودم تغییر کرده بود ، اما حس خاصی نسبت به نی نی که با حرکاتش داشت ابراز وجود می کرد ، نداشتم .
اینجا شش ماهه باردار بودم
برای دیدن بقیه عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید
و ششم مرداد نی نی من پا تو این دنیا گذاشت . وجودش برام جذاب بود ، دوست داشتنی بود ، تو بغلم میگرفتمش و از شادی انگار تو این دنیا نبودم . اما حقیقتش هنوز احساس تعلق بهش نداشتم .
تا روز چهارم تولدش که خواب دیدم دارم از دست میدمش .
قلبم گرفته بود نمی تونستم نفس بکشم مثل ترس از دست دادن مامانم بود .
بعد از اون انگار جزیی از قلبم شد
با ناراحتی اون غصه دار میشدم
و خاطره اولین شبی که با ما اومد زیر سقف خونه خودمون ، واسمون موندگار شد .
حالا دیگه واقعا سه نفره بودنو احساس میکردیم .
تو آغوشمون آروم میگرفت و بیشتر از اون ما آرامش میگرفتیم
روزها به زیبایی میگذشت اونقدر زیبا که به خستگی شب زنده داری هاش می ارزید
پسر من فقط تحقق یه رویای شیرین کودکی نبود
جزیی از وجودمون شد ،بخشی از خوشبختیمون شد
و لذت داشتنش با هیچی تو دنیا برابری نمی کنه
حالا ١ سال و ٦ روزه که شبها یه قلب کوچولو کنار قلبمون تاپ تاپ میکنه
روزها تو بغلمون آروم نمیگیره ، اما با کنجکاوی هاش و مرحله به مرحله جزیی از این دنیا شدنش ،احساس شادی داریم و باز هم آرامش میگیریم