خاطره روز زایمان
روزی که تو اومدی یه عالمه استرس داشتم. باورم نمیشد که فقط چند ساعت مونده تا تو بیای . از خواب کوتاهی که داشتم، بیدار شدم . چون باید ناشتا می موندم، صبحونه نخوردم. برای رفتن آماده شدم و همراه بابا امین، دایی سعید، دایی علی، مامان بزرگات، عمه نازی و عمه تکتم ، خاله معصومه و خاله زهرا، و تکتم دختر خاله جون من، رفتیم بیمارستان مادران.البته عزیزم اینا همه اومدن ،چون ذوق دیدنت رو تو لحظه های اول زندگیت داشتن . وگرنه من خودم بلد بودم برم. من و بابا امین و مامان بزرگات تو یه ماشین بودیم. تو راه حرف زیادی نزدم و این راه رو برام طولانی تر کرد . ساعت حدود 7:30 بودکه رسیدیم. اول پذیرش شدم بعد رف...