اولین شب یلدا
اولین شب یلدا یی که با پسرمون بودیم خییییییلی خوش گذشت .امسال بهترین شب یلدایی بود که گذروندیم .
صبح زود آماده شدیم و رفتیم خونه مامانی بابا امین ما رو رسوند و خودش رفت سر کار . مامانی کاری واسه من نذاشته بود یکم استراحت کردم و بعدش با مامانی شام گذاشتیم و تزئینات سفره رو انجام دادیم تو هم که یا خواب بودی یا بغل دایی علی و مامانی سر کردی.
بعد از ظهر مامانی رفت بیرون و بلافاصله بعدش ،بابایی و دایی سعید اومدن دیگه حسابی خوشحال بودی . چند وقته که وقتی بابایی خونه باشه تو بغل هیچکی نمیری اما امروز حدود نیم ساعت با بابایی قهر کردی به خاطر اینکه سرش گرم کار دیگه ای بود و وقتی خودت رو به سمتش کشیدی بغلت نکرده تو هم دیگه نرفتی بغلش و وقتی باهات حرف می زد صورتتو می چرخوندی یه طرف دیگه گاهی با من هم قهر می کنی عزیزم منم کلی غصه می خورم.
شب بابا امین واست یه تاج گل گرفت که بذاریم سرت خیلی خوشگل بود البته نتونستم عکس دلخواهمو باهاش بگیرم چون پسرم امشب برعکس همیشه خوووووب خوابید.
وقتی بیدار شدی دایی سعید پشت میز دراز کشید و تو رو بالا گرفت تا ازت عکس بگیریم . مثلا خودت وایستاده بودی
البته تو هم از فرصت استفاده کردی و هر چی جلو دستت بود ریختی پائین میز.
مامانی هم امسال اولین فال حافظ رو واسه تو گرفت . من برات نیت کردم که چی تو فکر تو میگذره ؟ این دنیا رو چه جوری میبینی؟ حافظ جواب داد:
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند زمن ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را بهر کس می نماید همچو گل ور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم از او یا و او بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت های شیرین باز می ماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید کو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه ای افسانه ای خواند ز من
عمه نازی هم مثل همیشه به فکرمون بود و برامون اس ام اس فرستاد:
سلام عزیزم شب یلدات مبارک ،الان داشتم فکر می کردم و با دل و جون میگم بهترین شب یلدایی که داشتم پارسال بود که اومدم اونجا و بعد فهمیدم مهیار تو شکمته ،حتی شب چله خودمم بهترین نبود چون خورده بودم زمین و دستم درد می کرد اینو به مهیارم بگو که بهترین یلدای عمه نازی وجود تو بود . شب خوبی داشته باشی واسه مهیارم فال بگیر بوس بوس
شب خوبی بود مهمونای خونه مامانی : ما ،دایی سعید اینا،عمه جون و آقا سیامک و پسر عمه من امید بودن. آخر شب همه خوابیدن و من و فاطمه جون و امید و دایی علی گل یا پوچ بازی کردیم که من و فاطمه جون بردیم