مهیار غذا خور می شود
بیست روزه که دارم میشمارم 19 روز مونده ، 18 روز مونده ، 17 روز مونده و بلاخره دیروز مهیار جون اولین فرنی رو خورد.
سه شنبه 03/11/1391 مهیار جونی رو بردیم دکتر .دوباره کلی به دکتر خیره شد و گریه کرد.
من و امین هم خندیدیم وزن مهیار 500/7 شده .
آقای دکتر اجازه داد بهش غذا بدیم.قرار شد از پنج شنبه شروع کنیم .
مامانی زحمت کشید و براش آرد برنج درست کرد.
روز پنج شنبه مهمون داشتم. یکی از دوستهای دوران دبیرستانم که الان دو تا بچه داره سامان کلاس دوم دبستان و ستایش که یک سال و نیمشه.
صبح زود بیدار شدم و تند تند کارامو انجام دادم
و کلی با وسایل آشپزخونه اختلاط کردم.
مهیار امروز حسابی باهام مدارا کرد .بلاخره الهه جون اومد . چقدر بچه هاش به دلم نشستن مخصوصا سامان.
ستایش وقتی مهیارو دید فکر می کرد عروسکه و همش جیغهای کوچولو می کشید که مامانش مهیارو مثل عروسکش بنشونه تا اون بازی کنه . موهاشو شونه می کرد ، شیشه شیر بهش میداد و مهیار هم جیییغ می کشید .با ستایش زیاد جور در نیومد اما به جاش واسه سامان دست و پا میزد و خوشحالی میکرد . روز خوبی بود . بعد از ظهر امین از سر کار اومد و من واسه پسری فرنی درست کردم
و مهیار بلاخره غذا خورد 1 قاشق فرنی برای خوردن و 1 کاسه فرنی برای بازی کردن
واینم آخر شب که دیگه صبر مهیار کوچولو تموم شده و مامان سوده باید ببره بخوابونش .