مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

اولین سفر با قطار

خوب بلاخره من تصمیم گرفتم همراه مامان و بابا برم مشهد و امینو تنها بذارم سفر کوتاهی بود اما بهمون خوش گذشت  و مهیار جو جو هم برای اولین بار سوار قطار شد . فکر می کردم شاید یه خورده اذیت بشه اما خیلی خوب بود مخصوصا مسیر برگشت که یه لحظه آروم نگرفت و همش شیطونی کرد اینم چند تا عکس از پسرم تو قطار بقیه عکس ها در ادامه مطلب :   این بالا رو دوست داشت   اینجا دایی سعید یه سیم شارژر از بالا آویزون کرده بود و مهیار میکشید به سمت خودش داشتم با مامانم صحبت میکردم حواسم به مهیار نبود یهو دیدم غذایی که واسش کنار گذاشته بودمو ریخته رو صندلی تا راحت تر بخوره .   ...
10 خرداد 1392

اولین عید نوروز دردونه ی ما

من و امین یه سال تحویل متفاوت داشتیم یه چیز هایی تکرار سالهای گذشته بود  یه هفت سین  و یه عهد که هر سال جشنمون خصوصی باشه. و لی تفاوتش ، وجود پسر کوچولو مون بود که تا یه ربع قبل از تحویل سال ، از سر و کولمون بالا میرفت و بعدش هم شروع کرد به شیر خوردن .  فکر کنم امسال همش دارم بچه شیر می دم آخه میگن لحظه حلول سال نو مشغول هر کاری باشی تا آخر درگیر همونی     سبزه امسالو امین واسمون گذاشت دووووووووووووووستت داریم بابا امین ...
12 فروردين 1392

اولین های پسری شیطون

چند وقته که حسابی سرم شلوغه یه عالمه قبل از عید کار داشتم و بعد از سال تحویل هم کلی برو و بیا تازه الان چهار روزه که بابا امین تعطیله و استراحت میکنیم قبل از هر چیز : از دوستهای گلم معذرت می خوام که چند وقته بی وفا شدم و بهشون سر نمی زنم ایشاالله از خجالتشون در میام متاسفانه خیلی چیز ها رو نتونستم به موقع اینجا بذارم  مثل اولین روزی که مهیار در حین چهار دست و پا کردن خودش نشست یه پنج شنبه بود  تو هفت ماهگیش    شرمنده مهیار جوجوکه تاریخش یادم نمونده  و از اولین روز های هفت ماهگی هم ناز پسرم دستشو به جایی می گیره و می ایسته       و اما حدود ١٠ روز قبل از عید نوروز یه د...
12 فروردين 1392

بدون کمک می شینم

هوراااااااااااااااااااااااااااا   گل پسری برای اولین بار بدون کمک چند لحظه نشست ٢/١١/١٣٩١ بابا امین از سر کار اومد حوصله مون سر رفته بود تصمیم گرفتیم مهیار رو ببریم یه اسباب بازی فروشی ببینیم وقتی یه عالمه اسباب بازی ببینه چه عکس العملی داره هیچ عکس العملی نداشت ما هم واسش یه گوشی تلفن و یه کرم که حالت بدنش واسمون یاد آور شروع خزیدن مهیاره و یه کتاب آینه ای گرفتیم و رفتیم خونه مامانی    مهیار جون از اسباب بازی هاش خوشش اومد و با هم مشغول بازی بودیم که متوجه شدم می تونه خودش رو کنترل کنه . فکر کنم از ذوق بازی با تلفن بودکه به خودش زحمت داد ونشست ...
6 بهمن 1391

مهیار غذا خور می شود

بیست روزه که دارم میشمارم 19 روز مونده ، 18 روز مونده ، 17 روز مونده و بلاخره دیروز مهیار جون اولین فرنی رو خورد.   سه شنبه 03/11/1391 مهیار جونی رو بردیم دکتر .دوباره کلی به دکتر خیره شد و گریه کرد. من و امین هم خندیدیم وزن مهیار 500/7 شده . آقای دکتر اجازه داد بهش غذا بدیم.قرار شد از پنج شنبه شروع کنیم . مامانی زحمت کشید و براش آرد برنج درست کرد. روز پنج شنبه مهمون داشتم. یکی از دوستهای دوران دبیرستانم که الان دو تا بچه داره سامان کلاس دوم دبستان و ستایش که یک سال و نیمشه.  صبح زود بیدار شدم و تند تند کارامو انجام دادم و کلی با وسایل آشپزخونه اختلاط کردم. مهیار امروز حسابی باهام مدارا کرد ...
6 بهمن 1391

قهقهه های طولانی

شب با مامانی و بابایی و دایی ها و فاطمه جون رفتیم بیرون خیلی بهمون خوش گذشت همش به اطرافت نگاه می کردی . وقتی برگشتیم خونه من و بابا خسته بودیم چون دوست داشتیم برنامه های کریسمس  رو ببینیم تلویزیون رو روشن گذاشته بودیم اما صداش قطع بود که گل پسری بخوابه تو هم که عاشق تلویزیون یه نگاه مبانداختی به tv و بلند می خندیدی و همین طوری دو ،سه دقیقه ای ادامه دادی تا اینکه من سکسکه ام گرفت حالا دیگه موضوع خنده ات شده بودم من بعد از هر سکسکه تو یه قهقهه می یومدی و من هم بلند با تو می خندیدم گوشیم دم دستم بود و یواشکی روشنش کردمو صداتو واسه بابا امین که اون وسط خوابش برده بود ضبط کردم و این اولین بار بودکه پسرم بدون اونکه ما ...
16 دی 1391

اولین شب یلدا

اولین شب یلدا یی که با پسرمون بودیم خییییییلی خوش گذشت .امسال بهترین شب یلدایی بود که گذروندیم . صبح زود آماده شدیم و رفتیم خونه مامانی بابا امین ما رو رسوند و خودش رفت سر کار . مامانی کاری واسه من نذاشته بود یکم استراحت کردم و بعدش با مامانی شام گذاشتیم و تزئینات سفره رو انجام دادیم تو هم که یا خواب بودی یا بغل دایی علی و مامانی سر کردی. بعد از ظهر مامانی رفت بیرون و بلافاصله بعدش ،بابایی و دایی سعید اومدن دیگه حسابی خوشحال بودی . چند وقته که وقتی بابایی خونه باشه تو بغل هیچکی نمیری اما امروز حدود نیم ساعت با بابایی قهر کردی به خاطر اینکه سرش گرم کار دیگه ای بود و وقتی خودت رو به سمتش کشیدی بغلت نکرده تو هم دیگه نرفتی ب...
3 دی 1391

من اومدم با اولین هام

اولین بار که پسرم با دستش انگشت های پاشو گرفت 22/08/1391 در حالیکه 3 ماه و 16 روز داشت ، بود. اولین بار که پسرم غلت زد جمعه 26/08/1391 بود . من داشتم خاطراتتو تایپ می کردم و بابا امین هم یه لحظه تو رو تنها گذاشته بود که با صدای تو اومدیم به طرفت و باورمون نمی شد که غلت زدی راستش هم خوشحال شدیم  و هم نگران که نکنه یه وقت حواسمون نباشه و تو اینکارو کنی آخه هنوز نمی تونی  در این حالت کامل سرتو نگه داری .   ...
7 آذر 1391