فروردین 1393 پست چهارم
آخرای فروردین بود که عمه ی بابایی به رحمت خدا رفت
من و مهیار و بابایی و مامانی و دایی سعید هم شبانه کوله بارو بستیم و رفتیم مشهد
خدا رحمتشون کنه
و اولین باری بود که مهیار وارد یه مجلس عزا میشد
الهی ............ وقتی رفتیم خونه ی عمه ، مهیار از صدای جیغ و گریه چشاش گرد شده بود .بعدش هم شروع کرد به بی تابی منم سریع رفتم تسلیت گفتم با دایی سعید رفتم خونه ی مامان بزرگم روستای صفدر آباد
حالا بدو ادامه مطلب عکس های مهیار در روستا
مهیار حسابی بازی کرد و خوش گذشت بهش
آب بازی خاک بازی ، مرغ و خروس دید
فرصتم زیاد نبود خیلی دلم میخواست ببرمش تو روستا و بگردونمش
اینم آقا خروسه که من ازش میترسیدم اما مهیار نازش میکرد
علی جون که مهیار قراره داداشی صداش کنه
فاطمه جون ، جوجه ی شیرین زبون من
بازی مهیارو که میبینم یاد روزهای خوب خودم میافتم .
یاد لذت گل بازی و آب بازی
اون روزهایی که به محض تموم شدن امتحانامون تو خرداد ، راهی روستا میشدیم
یاد بوی کاه گل که بعد از ظهرها فضای حیاطو پر میکرد
و یاد نگاه مهربون پدر بزرگم و چایی مامان بزرگم که ما رو دور هم تو حیاط جمع میکرد
یادش به خیر وقتی که از سفره ی خمیر مامان بزرگ هر کدوم سهمی برای بازی داشتیم و یاد نون های کوچولویی که میرفت تو تنور به خیر
هی جووووووونی
تو مسیر برگشت هم مهیار تا تونست بازی کرد
داااااااااااااااااااااااااااااااااااالی
قربون اون خنده هات برم