واکسن 6 ماهگی
شنبه 14/11/1391 پسرمو بردیم واسه واکسن 6 ماهگی
صبح زود بیدار شدیم با خودم فکر می کردم روز سختی رو در پیش دارم .بهش قطره استامینوفن دادیم بعدش هم پیش به سوی درمانگاه شهرداری .
خوش حال بود و می خندید مثل همیشه که می بریمش ددر .
اما طفلی بی خبر بود که ددر خبری نیست . تصمیم گرفتیم اگه امروز حالش خوب بود شب بعد از خرید بریم ددر .
وقتی بردیم تو اتاق واکسن ،با دقت به همه جا نگاه می کرد که خانوم پرستار با یه آمپول خوشگل اومد بالای سرش و به سرعت یکی از واکسن ها رو زد اونقدر به سرعت که خود مهیار دیر فهمید چی شد اولش یه خورده خیره نگاه کرد و بعد زد زیر گریه و در عرض چند ثانیه جیغ های بنفش و گریه های بلند درمانگاه رو پر کرد .
قربون اون حنجره ات برم که اینقدر قدرت داره .
بعدش بابا امین ما رو گذاشت خونه و رفت سر کار . ایندفعه خونه مامانی نرفتم آخه اونا مسافرت بودن و قرار بود شب برگردن .پسری یه کم بد خلقی کرد و بعدش خوابید
و خدا رو شکر اصلا اذیت نشدیم . انگار نه انگار که پسرم واکسن زده نه تب داشت نه درد داشت و چون همش خواب بود کمپرس سرد هم براش نذاشتم .
وقتی بیدار شد کلی با هم بازی کردیم فقط هر 4 ساعت روز اول و هر 6 ساعت روز دوم بهش قطره استامینوفن دادم
اینم مدل قطره خوردن پسرم
اول بررسی می کنیم
بعد می خوریم
و در آخر رنگ و رویمان عوض می شود
شب رفتیم شهروند خرید و پسری حسابی فضولی کرد از کنار هر قفسه ای که می گذشتیم خودش رو میکشید تا به وسایل دست بزنه ما هم گذاشتیمش تو سبد
بعدش هم مامانی تماس گرفت و فهمیدیم اومدن دیدن مهیار که کسی خونه نبوده ما هم بی خیال ددر شدیم و شام رفتیم خونه مامانی
شب هم خوابت می یومد اما بی تاب بودی و نمی خوابیدی و تا تونستی غر غر کردی الهی قربونت برم که مثل خودم غرغرویی