سفر به شمال
٢٨ دی ماه صبح مهیار جونو بردیم دکتر واسه چکاب تو راه برگشت با مامان تماس گرفتم که برم پیشش .متوجه شدم بعد از ظهر دارن میرن شمال منم مهیارو بردم خونه مامان گذاشتم و رفتم وسایلمو جمع کردم تا همراهشون برم
دایی سعید و فاطمه جون هم همسفرمون بودن.
سفر کوتاهی بود اما خیلی خوش گذشت فقط جای امین پیشمون خالی بود
باز من یه مدت نیومدم اینجا سر بزنم کلی مطلب واسه نوشتن دارم که فکر نکنم بتونم همشو ثبت کنم .فقط بگم پسرم شدید سرماخورده . الان که دارم پست میذارم ٰرو پام خوابیده و هر چند دقیقه یه بار چشاشو باز میکنه میگه لا لا . یعنی لالایی بگو
دو روزه الان همش رو پام می زارم و لالایی میگم .دیروز لالایی در خواستی هم داشتیم وقتی واسش لالایی میگفتم جیغ میکشید که نه نه جیش لالا . جیش لالا
کلی فکر کردم تا متوجه شدم منظورش گنجشک لالا سنجاب لالاست .
دلم تنگ شده واسه شیطونی هاش
دیشب 39 درجه تب داشت . داشتم می مردم از دلشوره طفلی امین هم این دو روزی استراحت نداشته
امروز از ترس اینکه دوباره تبش بالا بره واسش شیاف گذاشتیم کلی گریه کرد بعد اومدیم خونه مامان اینا تا یکم استراحت کنیم . تا رسیدیم رفت بغل بابام به پشتش اشاره میکرد میگفت اووووخ
خدا کنه زودتر خوب بشه
تو ادامه مطلب یه عالمه عکس ار سفرمون گذاشتم
شب تو کلار اباد یه ویلا کنار دریااجاره کردیم و صبح وقتی بیدار شدم دیدم بابا تو محوطه تدارک صبحانه دیده
من سریع صبحانه مو خوردم و با مهیار رفتیم کنار اب قدم بزنیم
حدود نیم ساعت بعدش مامان و فاطمه جون اومدن پیشمون
کلی تلاش کرد تا این سنگارو برداره اما نتونست
ظهر هم واسه نهار رفتیم شهسوار باغ بابایی
ماهک کوچولو نوه دوست بابایی
مهیار حسابی بازی کردو بعد از خستگی خوابش برد
مهیار تو این سفر سه تا کلمه یاد گرفت : باخ / گوه /بف که به ترتیب یعنی باغ / کوه و برف
و چهارشنبه 9 بهمن دوباره رفتیم شهسوار واسه عروسی فاطمه جون دختر دوست بابایی
شب قبل از عروسی پسرم جو عروسی گرفته
اینم شروع برفی که یه هفته شمالی ها رو خونه نشین کرد و از باغ بابایی فقط چند تا درخت به جا گذاشت