مهیار و ترس های کوچولو+شروع کار مامان سوده در کنار مهیار
پسری من چند وقته ترسو شده
سه مورد که خیلی ناراحتش کرده بود ایناست
مورد اول:
ششم شهریور نامزدی پسر خاله ام بود که من و مهیار رفتیم مشهد
خونه ی خاله یه حاج خانومی بود ریزه میزه و مسن .بنده خدا آرووووووم و بی سر و صدا حرف میزد با صدای ناااازک
مهیار در بدو ورود چشش به او ن افتاد و ترسید و همون موقع تا صدای حاج خانوم در میومد جیغ میزد
دو سه روزی که اونجا بودیم تا حاج خانوم میومد نزدیک مهیار ، بچه ام از هولش تند تند باهاش بای بای میکرد که بره یا میگفت خدض بروبرو (خداحافظ)
مورد بعدی :
مدتی بود که مهیار وقتی میرفت تو اتاقش به من میگفت سوده این میمونو ببر از اینجا من میتسم (میترسم )ازش
منم میمونو بردم تو اتاق خودمون . بعد وقتی میومد تو اتاق ما ، میگفت میمون برو از اینجا
خلاصه یه مدت میمونه در به در بود
یه بار هم با پسر خاله و دختر خاله ام و امین رفتیم باغ وحش
کنار قفس میمونا واستاده بودیم و من و امین خیلی سعی داشتیم مهیار با میمون دوست بشه
مهیار بهم میگفت سوده میمونو ولش کن بیا بریم
اونشب بعد از باغ وحش رفتیم شهر بازی ارم و من با یه ترسم مواجه شدم
آخه چند وقتی بود استرس داشتم از سوار شدن به وسایل شهر بازی . اما ایندفه به اصرار دختر خاله ام سوار شدم و ااز ترس کلا دهنم بسته نشد همش جیغ میزدم
اینم گل پسرم که تازگی خیلی به شهر بازی علاقه داره
و مورد سوم :
آقا داوود سرایدار آپارتمانیه که دفتر مامانم اونجاست
وااااای هر وقت میاد تو دفتر مهیار ناراحتی میکنه .همش میچسبه به من و میگه داوود بره داوود بره
گاهی بهش میگم داوود یه پسر کوچولو داره که خیلی دوسش داره . داوود بچه ها رو دوست داره . اونم پشت سر من میگه دووووست ندایه (نداره)
یه سری ترس های کوچولو تر هم داره مثلا میگه من از مامولک میتسم .که اینو مطمئنم از خودم یاد گرفته
گاهی اوقات هم میخواد خودشو لوس کنه میاد میگه منو بغل کن من میتسم
میگم از چی بعد میمونه چی بگه هر چی جلوی چشمش باشه همونو میگه مثلا بالش
خلاااااصه نمیدونم با ترسش باید چی کار کنم
دوس ندارم تو وجودش موندگار بشه ترس از میمون با گذشت زمان از بین رفت البته کلی براش از بازی میمونا و ... قصه میگفتیم تا اینکه میمون عروسکی دوباره تو اتاق مهیار جا پیدا کرد اما در مورد بقیه موارد مطمئن نیستم که این راه کار جواب بده
در ضمن این پست و یه عالمه پست دیگه مدت هاست که قراره ثبت بشه اما وقت یاری نمیکنه
من و مهیار حدود یه ماهه که میریم سر کار . دو تایی
قبل از اینکه مهیارو باردار باشم چند وقتی با مامانم کار میکردم اما دوران بارداری دیگه نرفتم سرکار مامان هم یه مرخصی طولانی گرفت و کار نکرد
کلا از اول تصمیم داشتم تا دو سالگی مهیار ،خونه بمونم و بعد شروع کنم دوباره کار بیرونو
حالا دوباره من و مامان تصمیم گرفتیم کارو شروع کنیم
فعلا همه چی خوبه نه خودم اذیت میشم نه مهیار . اما ادامه این شرایط بستگی به وضعیت مهیار داره
اینم برنامه ی این روزامون :
هر روز صبح زود از خواب بیدار میشیم و صبحو نه ی مهیارو میدم اگه هم حال صبحونه خوردن نداشته باشه یه شیر براش میخرم تو تاکسی میخوره و برسم دفتر صبحونه ی کامل .
مهیار محیط دفترو دوست داره یه وقتایی بعد از ظهر میخوام بیام خونه بهونه میگیره که همینجا بمونیم گاهی از دفتر میبرمش پارک . البته به نسبت قبل خیلی کمتر میره پارک بچه ام
تو دفتر کارتون میبینه بازی میکنه نهارشو میخوره و حدود ساعت یک یا دو ،یه ساعتی میخوابه واسه همین شب ها هم زود خوابش میبره .
منم از فرصت خوابش استفاده میکنم و تند تند کارامو انجام میدم
یه وقتایی هم تو دفتر بهونه میگیره که فقط بغل من باشه
و حسااابی این کارش منو خسته میکنه . اما فعلا نمیخوام خیلی باهاش مخالفت کنم آخه احساس میکنم تغییر شرایطش باعث این موضوع شده
وااای بعد از ظهر ها که برمیگردیم خونه تو ماشین اینقد حرف میزنه که نگو
وقتی هم که حرفاش تموم میشه با خودش قصه میگه
دیشب کلی حرف زد یعنی تو نیم ساعتی که تو راه بودیم پنج دیقه ساکت نبود.
یه خانم و آقا تو ماشین بودن که هیچ ربطی به هم نداشتن بعد هی مهیار می پرسید خانوم چیه آقا میشه؟
هی با صدای آروم بهش میگفتم خانوم خودش تنهاس . باز با صدای بلند تر میگفت آقا با خانوم چی میشن؟
باز کلی سوال میپرسید که خانوم با کی تلفن حرف زد؟چی گفت ؟ دوستش بهش چی گفت؟پیش دوستش کی بود؟و یه عاااالمه سوال دیگه
بعد راننده تاکسی ازم پرسید بچه تون چند وقتشه؟ گفتم دو سال و سه ماه
میگفت من بچه های سه سال و نیمه رو دیدم این مدلی حرف نمیزنن
خانومه هم گفت آره ماشالله حواسش خیلی جمعه
خلاصه این کارای مهیار باعث میشه خسته نمونم یه وقتایی اینقد خنده ام میگیره از حرفاش .و هر شب که با امین میشینیم پیش هم کلی حرف برای گفتن داریم از جوجه مون
البته اگه بتونیم یه لحظه کنار هم بشینیم . آخه مهیار تا میبینه من کنار امین نشستم سریع میاد میگه پاشو پاشو برو اونور بشین
پیش هم نشینین
این عکس مربوط به اولین روزیه که رفتیم سر کار
صبح که از خواب بیدار شد بهش گفتم مهیار میخوام ببرمت اداره ی بیمه . آخه همیشه تو بازی هاش اداره بیمه هم وجود داشت
وقتی رسیدیم دفتر چنان با تعجب به دور و برش نگاه میکرد . کلا چند دیقه ای تو هنگ بود
اینم چند روز بعد
عاشق اینه که وقتی من کپی یا پرینت می گیرم بیاد برگه ها رو از دستگاه بگیره
این پازلو هم مامان برای روز کودک با انتخاب خود مهیار براش خرید
چهار صفحه داره دو تاشو کامل مهیار حل کرد . که تصاویر کارتونی داشت اما اون دوتایی که تصویرش کارتونی نیست هیچ علاقه ای نشون ندا د به حل کردنش
و یکی از روزهام با دو تا از دوستام پارک لاله قرار گذاشتم و با مهیاربعد از ساعت کار، رفتیم .هوا عااالی بود
واسش لباس گرم هم گذاشته بودم تو کیفم واسه احتیاط که گیر داد سویی شرتشو با شورت بپوشه
کلی باهاش سر و کله زدم تا قبول کرد شلوار پاش کنه
تا پست بعدی
به قول مهیار به امید خدا